داستان دنیا در چشمانت(1)

ساخت وبلاگ
خب این اولین قسمت اولین داستان اولین وبلاگمه.خخخخخ . . . از زبون آتنا: مامان:آتناااا بیا پایین مرجان اومده. آتنا:باشه مامان جون ازش پذیرایی کن اومدم. ...آخ جون بالا خره اومد.داشتم جلوی آینه خودمو درست میکردم که صدای در اومد... تق تق تق آتنا:بیا تو ...در رو باز کرد و اومد کنارم وایستاد واز تو آینه بی هیچ حرفی،طلبکارانه نگام کرد... آتنا:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟ مرجان:اولا که علیک سلام،دوما،سه ساعته منو پایین کاشتی اونوقت اینجا کاملا ریلکس نشستی به خودت می دنیا در چشمانت...
ما را در سایت دنیا در چشمانت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mjust-ka بازدید : 7 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 19:00