دنیا در چشمانت 2

ساخت وبلاگ

دکتر: نه بابا بی ادبی چی عزیزم. ولی فکر میکردم تیز تر از این حرفا باشی! خب من که فارسی صحبت میکنم و ایرانی ام بایدم خواننده های هموطنمو بشناسم یا نه؟

کامران: اوه بله درست میگین.حالا میشه بگین دلیل بیهوشیم و این صدای نه چندان قشنگ چیه؟

دکتر:خب!!!عزیزم تو به فلفل حساسیت شدید داری، یا به قولی آلرژی حاد. صداتم یکم طول میکشه تا درست شه.

کامران:وای! حالا من باید چیکار کنم؟

دکتر: فعلا این دارو هایی رو که برات تجویز کردمو مرتب مصرف بکن، حالا تا بعدش خدا بزرگه.

... و بعد این حرف نسخه ای رو به بابا داد و کمی حرف زدن و دکتر که مرد قد بلند و چهارشونه که تقریبا تک و توک موهاش سفید شده بود و چهره خوش ترکیبی داشت رفت.وااااییی!تولددد!...

کامران:مااامااان!؟ساعت 12 شبه.تولد چی شد؟؟؟؟

مامان: هیچی عزیزم نمیخواد نگران باشی . حتما تا الانه شامشونم خوردن و رفتن.کتی خیلی اصرار داشت که بیاد ولی نزاشتیم.

کامران: خوب کردی مامان جان . وگرنه مهمونی بهم میخورد. میشه لطف کنید به پرستار بگید بیاد کارای ترخیص منو انجام بده؟خسته شدم

مامان:باشه مامان جان.الان میگم بیاد

...و رفت. داشتم به این فکر میکردم که با هومن چیکار کنم که پرستار اومد و سرممو در آورد و خیلی سریع بدون هیچ حرف اضافه ای تقریبا دوید از اتاق بیرون.آخییی چه خجالتییی!!با کمک مامان لباسامو پوشیدم و رفتیم پایین پیش بابا که داشت با مسئول حسابداری تعارف تیکه پاره میکرد و بعد کلی اصرار و انکار بالاخره حساب کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و تا خود خونه هیچ حرفی رد و بدل نشد،ولی مامان استرس داشت از رفتارش مشخص بود.هه!حتما نگران برخوردم با هومنه.ولی من روش های خودمو دارم و البته اونقدر خسته هستم که بی چون و چرا برم بخوابم و همینطورم شد.حتی حوصله حرف زدن با کتی رم نداشتم ...

 

 

 

 

از زبون آتنا:

...اه! الان ساعت12:30.پس چرا مرجان نیومد؟ الان دیگه کلاسش باید تموم شده باشه ها!آهان اومد...

آتنا: سلام مرجان خانووووووم!سه ساعت از وقت کلاس گذشته ها!کجا گیر کرده بودی؟

مرجان: سلام،بابا این استادمون کلا مطالب اضافه بر سازمان و نکات طلایی و رمز های موفقیت زیاد بهمون دیکته میکنه.پووووووووف.پدرمونو در میاره.خل وضع.

...از لحن حرف زدن و حرص خوردنش خنده م گرفته بود...

آتنا:خب بابا.بیخی.مامانم برای ناهار دعوتت کرده.بگی نه پشت گوشتو دیدی منم دیدی.اوکی؟

مرجان:نه ممنون مامانت لطف داره مزاحم نمیشم.

آتنا:عزیزم من عربی حرف زدم عایا؟یا نشنیدی چی گفتم؟

...خواست چیزی بگه ولی همچین اخمی بهش کردم که سریع عوضش کرد...

مرجان: باشه بابا.حداقل بذار به مامانم خبر بدم دلواپسم نشه.

...خلاصه زنگشو زد و رفتیم خونه ما.در حیاطو که باز کردم دیدم بابام جلو در ورودی خونه منتظرمونه...

آتنا: سلام بابایی.کی اومدی؟چه بی خبر؟میگفتید یه گاوی گوسفندی چیزی سر می بریدیم!!

بابا: سلام بچه کم زبون بریز.منم تازه رسیدم و البته برای خودت و مرجان خانوم یه سورپرایز دارم.

آتنا: وای مرجان.بابامو دیدم یادم رفت دعوتت کنم عزیزم .بیا تو دیگه.

مرجان: سلام عمو حالتون چطوره؟رسیدن به خیر

بابا: سلام عمو جان.ممنونم.تعریفتو از آتنا و مهستی(مامانم)زیاد شنیدم.حقا که راست گفتن.

مرجان: شما لطف دارین.ولی جسارتاً میشه یه سوال بپرسم؟

...اوهوع.بچه م چه مودب بود و خبر نداشتم.خخخخ...

بابا: بپرس عمو جان.

مرجان:خب. . . من توی سورپرایز شما. . . چه نقشی دارم؟

بابا: حالا برین تو به اونجا هم میرسیم،فقط امیدوارم بعد از شنیدنش پرواز نکنین و جنبه داشته باشین.چون خونه سقفش کوتاهه خدایی نکرده ضربه مغزی میشین.

...هر سه خندیدیم و با سر خوشی رفتیم داخل.خیلی کنجکاو بودم بدونم سورپرایزش چیه...

آتنا:بابایییی؟نمیگی سورپرایزت چیه؟

بابا: چرا بابا جان.خب من باید یه چند روزی برم سفر کار.......

... پریدم وسط حرفش...

آتنا: اِ اِ اِ ! باباااااا؟یعنی چی؟اینه سورپرایزت؟تو که تازه اومدی بابایی یعنی چی؟

بابا: بابا جان بذار حرفمو بزنم بعد اظهار ناراحتی کن.

آتنا: خب بفرمایید

بابا: من 2 هفته دیگه زمان سفرم تنظیم شده و میتونم توی این سفرم سه نفرو همراهم ببرم، منم میخوام شمارو با خودم ببرم.اونم کجا؟آنتالیا، به مدت دو ماه. البته کارای من دو هفته اول تموم میشه بقیه شو برای تفریح میمونیم.

... من که از تعجب و هیجان و خوشحالی کلا هنگ کرده بودم. مامانم که کاملا بی تفاوت بود معلومه که خبر داشته.مرجان هم که عین خودم دهنش باز مونده بود . بابا ادامه داد:

مرجان خانوم من شمارو انتخاب کردم. شما که مشکلی نداری؟

مرجان از بهت در اومد و گفت: من... من والاه نمیدونم چی بگم. باید اول با پدر و مادرم صحبت کنم.

بابا: پس تا شما زنگ بزنی رضایت بگیری من دهن این دخترمو ببندم مگش نره.

... و بلند زد زیز خنده.منم کارد میزدی خونم در نمیومد.مگه من بچه م که با لحن بچگونه میگه(مگش)؟یا همه ش مسخره م میکنه؟پووووف چیکار کنم گوش کنه که هی منو ضایع نکنه خدااااااا؟ بی توجه به حرف بابا و خنده بقیه رو به مرجان گفتم: مرجان برو زنگ بزن ببین میتونی رضایت بگیری یا من باید راضیشون کنم؟!

مرجان: خانوم تو هپروت تشریف داری؟ زنگ زدم مامانم گفت راضیه.بابام ناراضی بود که گفت  اون با من.

... تو این هیری ویری یاد آهنگ اون با من افتادم.حتی جواب مرجانم ندادم و آزادانه به این فکر میکردم که ای کاش به جای آنتالیا میرفتیم لس آنجلس.هیییی.بیخی بابا...

مامان: آتناااا؟؟

آتنا:جونم مامانی؟کم حرفیا؟

مامان: من چیزی ندارم بگم تو چرا تو فکری؟ چه عجب جواب مرجان و باباتو ندادی؟؟؟؟

... اوه اوه.سابقه م تو حاظر جوابی چه درخشانه که یه بار سکوت میکنم تعجب میکنن!!!...

آتنا: بیخیال مامان یه بارم من ساکتم شما نمیذاری؟

... و خندیدم...

 

از زبون کامران:

... پوووووف.بالاخره تموم شد. الان میفهمم که ما چقدر لباس داریم.خب.بذار یه بار دیگه چک کنم یه وقت چیزی از قلم نیوفته. این از لباساموووون برای ویدیو و غیره. این از وسایل شخصیمون، اینم انگشترا و گردنبندامون. دیگه چیزی نمیخواییم.البته اگه هومن هم اینطوری فکر کنه.بیچاره هومن. از بعد قضیه فلفل صدام به کل گرفته و غیر قابل تحمل شده. برای همین هم فقط هومن برای تمرین میره.البته حقشه. هنوزم هنوزه باهاش سر سنگینم، فقط ما برای فردا پرواز داریم. تکلیف من چیه؟ با این صدا آخه؟ هر چیم گفتم پدرام قبول نکرد پروازو عقب بندازیم.

کامران: میگه یه کاریش میکنیم! چیکار آخه؟ میخواد معجزه کنه؟ شایدم صدای یکی دیگه رو جای صدای من بذار....

... صدای آیفون نذاشت بیشتر از این به خودم غر بزنم و رفتم درو زدم آقا بیان.طبق معمول کلیدش یادش رفته...

کامران: سلام. باز کلیدت یادت رفت؟

هومن: سلام. آره طبق معمول.

کامران: مهم نیست.برو تو اتاقت ساکتو بستم، اگه چیز دیگه ای میخوای بردار.

... همچین سرد اینارو گفتم خودم پشیمون شدم. هومن هم چیزی نگفت و یه راست رفت تو اتاقش.منم رفتم سر لپ تاپ یه سری به اینترنت بزنم ببینم از تولد کتی و اون قضیه من چیزی هست یا نه!!!

.

.

.

خب اینم از این.........نه خداروشکر چیزی نیست. برم نظرارو بخونم.خیلی به این کار علاقه دارم.خوندن نظرا...

مجید:

عجب تولدی! مثل همیشه بی نقص. ولی افسوس کاری از ما بر نمیاد برای اعلام حضورمون.ولی اشکال نداره ما تبریکمونو میگیم.. کتی جان تولدت مبارک.همه ی ما طرفدارای کامران هومنی براتون آرزوی موفقیت و پیروزی داریم. به امید دیدارتون خانواده جعفری.

 

گندم:

کتی جون تولدت مبارررررک.من خیلی دوست دارم یه روزی از نزدیک ببینمتون ولی حیف که محاله.

 

Sara:

من واقعا نمیدونم چی بگم که تکراری نباشه. واقعا عالی بود. فقط از مدیر وبلاگ خواهشمندم که کیفیت رو پایین نیارید.ما که نمیتونیم واقعیشو ببینیم، حداقل فیلمشو با کیفیت ببینیم.

با تشکر.

 

سهیل70:

از همینجا سلام عرض میکنم به کامران هومن و کتایون عزیز. تولدتون مبارک باشه کتی خانوم. با اینکه میدونیم هیچوقت این نظرا خونده نمیشه ولی مینویسیم و نا امید نمیشیم.از کامران و هومن هم خواهشمندیم هر چه زودتر موزیک ویدیو رو ارائه دهند. ممنون میشیییییم.

 

چرا؟ :

چرا اینقدر تعریف میکنین؟ تولد بود دیگه. جوگیراااااااااااا!

 

مرجان:

اول از همه سلام میکنم به کتی جون، بعد کامران و هومن گل، و آخر سر به مدیر این وبلاگ که دوستم باشن!

تولدت مبارک کتی جونم. برات آرزوی موفقیت دارم گلم. و اما جناب (چرا؟) خان..... خب وقتی اینقدر بی توجهی و برات فرقی نداره چی به چیه، مگه مجبوری که بیای اینجا و چرت و پرت تحویل بدی؟ دفعه ی اول و آخرت باشه که بری وبلاگ کسایی که هیچی ازشون نمیدونی و اعصاب مارو به هم بریزی. اوکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

سمانه:

کتی جون تولدت مبارک. ما در هر شرایطی دوستتون داریم. و البته مرجان جون. یکم زیاد حساس شدید. شخص شخیص( چرا؟) که چیزی نگفتن؟ فقط درک و فهمشون یه کوچولو مشکل داره.همین.

 

گندم:

با همه تون موافقم.

 

علیرضا:

دههههه! باز این دخترا شروع کردن.بسه دیگه.این بچه بازیا چیه؟ اصلا به شما چه آخه؟ کاسه داغ تر از آشین؟

و در آخر..... کتایون خانوم میلادتون مبارک .

 

کیانا:

آهان! اونوقت شما پپپپپسرا چیکار به ما دارین؟ برین به رو پایی و تک چرخ زدنتون برسین.شما چه میدونین کامران و هومن کین؟

 

 

 

آتنا(مدیر وبلاگ):

سلام دوستان.واجب دیدم یه چیزی رو یادآوری کنم.ما طرفدارها باید به موقع و به جا طرفدار باشیم . نه اینکه بلانسبت قلدری کنیم. من خودم یه طرفدار پرو پا قرصم. خب میتونم وقتی این نظرات رو خوندم تاییدش نکنم ولی میکنم.یکم انتقادپذیر باشید دوستان. و البته به هیچ عنوان توهین نکنید، به هیچ کس.

با تشکر فراوان.

 

... وایستا ببینم! مرجان، آتنا. اینارو کجا شنیده بودم؟؟؟........آهااااااااان همون دو نفری که کیک کتی رو سفارش داده بودن. توی نظرا مرجان هم گفت که با مدیر وبلاگ که اسمشم آتناست دوسته. منم چون این وبلاگ اومده بودم اسمش برام آشنا بوده.ولی از کجا معلوم که همونا باشن؟اگه بودن چی؟خب من براش نظر خصوصی میذارم که فقط خودش بخونه...

 

کامران:

سلام آتنا خانوم. من کامران جعفری هستم.برادر کتایون. ممنون به خاطر زحمتتون.

 

... اینم از این.اگه خودش باشه منظورم از زحمت رو میفهمه که کیک رو گفتم...

هومن: چی شده کامی؟

کامران: هیچی برو به کارات برس.

... و لپ تاپو بستم که رفت اونطرف.واااای! باز یادم افتاد که به خاطر تلافی آقا باید بیشتر تو آنتالیا بمونیم...

 

از زبون آتنا:

 

آتنا:واااااااای مرجان باورم نمیشه مامانت گذاشت تو هم با ما بیای.ایول به مامانت خیلی روشن فکره.

مرجان: اووووه حالا مگه چی شده تو هم.بچه 6 ساله نیستم که اجازه بده یا نده.خیر سرم 25 سالمه.!

آتنا: باشه بابا بیا بکش منو.

... قیافه متفکری به خودم گرفتم و یهو رو به مرجان گفتم: راستی مرجان تو لباس مباس داری واسه اونجا؟

... مرجان یکم فکر کرد و گفت: خب...نه!بیخی آتی هنوز 10 روز وقت داریم میریم میخریم.

گفتم: اوکی...برم از مامان بپرسم کی بریم خرید.

مرجان: باش برو

... با عجله از اتاق زدم بیرون. پله هارو دو تا یکی کردمو خودمو رسوندم به محل همیشگی حضور مامانم یعنی آشپزخونه.در حالی که نفس میگرفتم گفتم: مامان...چیزه....کی بریم بیرون...برای خرید ...لباس؟

مامانم با تعجب در حال برانداز من بود که گفت: چه خبرته دختر؟مگه دنبالتن؟ بعدشم چرا عجله داری؟هنوز 10روز دقیق وقت داریم خب یه روز به بابات میگم میریم دیگه!!!

با لحن ناراحت و معترضی گفتم:اه!نه مامان تو رو خدا با بابا نه!مگه یادت رفته همه ی کارای بابا میمونه برای دقیقه نود؟!حتما روزی که پرواز داریم میخواد ببرتمون خرید

_ نه همین که گفتم مگه الان خیلی واجبه گفتم بعدا میریم تمام

و رفت....اه اینم شد خرید...با حالت آویزون و ناراحت در حالی که پاهامو رو زمین میکشیدم رفتم سمت اتاقم.. مرجان تا قیافه مو دید با خنده گفت: حتما همون 10 روز دیگه میرید نه؟

_ کوفت خنده داره؟ مرجان من چیکار کنم دق میکنم تا اونموقع تو که منو میشناسی چقدر خریدام طول میکشه.

مرجان: خب از بابات پول بگیر با هم بریم چطوره؟

_ اگه موافقت کنه عالیه اگرم نکرد با پس انداز خودم میریم.

مرجان: بعله بععله پولدار شدی و خبر نداشتیم!

با کلافگی گفتم: اهه بیخیال دیگه 

لپ تاپمو باز کردم یه نگاه به وبلاگ بندازم ببینم نظری چیزی نذاشتن...اه این نت هم که همیشه خدا ضعیفه صد دفعه گفتم بیارید طبقه بالا شماها که کاری ندارید گوش ندادن..3 نظر تایید نشده اولی که تبریکه دومی هم...هااااان؟ درست میبینم ؟ یعنی ممکنه؟

مرجان: چت شده تو؟ چرا باز شبیه استیکر تعجب شدی؟

_ مرجان بیا ببین به نظرت همچین چیزی ممکنه؟

مرجان: چی؟

نظرو بهش نشون دادم رفت تو فکر بعد گفت:نه فکر نکنم یکی سر کارمون گذاشته. مگه میشه اصلا مگه ممکنه بیان وبلاگگگه مارو ببینن؟

_ چرا مثلا؟ ببین نظرو خصوصی گذاشته تشکر کرده بابت زحمتمون .....اصلا نکنههههه منظورش کیکه؟

مرجان: نمیدونم که.... من که باور نمیکنم بیخیال .. بیا یه سر بریم بیرون ساعت شیشه منم برم خونه مون از اونور.

_ باش بریم

از زبون هومن

امروز پرواز داریم... و هنوز منو کامران زیاد با هم حرفی نمیزنیم...واقعا عجب اشتباهی کردم روزی چند بار به این نتیجه میرسم که واقعا کارم دور از منطق بود . هر چند آخه فکرشم نمیکردم حساسیت داشته باشه....بگذریم. اه الان نیم ساعته توو حیاط فرودگاه علافیم پس این پدرام چرا نمیاد


دنیا در چشمانت...
ما را در سایت دنیا در چشمانت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mjust-ka بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 2:51